روز تولد تو
سلام سلام...... صد تا سلام. به روی ماهت عزیزم. خوش اومدی .با قدمات شادی دوباره اوردی.ایشالله همیشه شاد باشی و سالم .عزیز دلم. کوچولوی من. عشق من .ماه من .میدونی چقدر منتظر اومدت بودم .حالا خوشحالم که پیشمی و میتونم لمست کنم .ببوسمت و وتا میتونم نگاهت کنم .فقط نمیتونم بچلونمت .آخه خیلی ماهی دوست دارم بخورمت .ولی نمیشه خب....
بریم روز تولد شما. که 20 /91/9 دوشنبه هفته پیش بود. همه کارها رو انجام داده بودم و وسایل لازم رو از شب قبل حاضر کرده بودم و منتظر صبح بودم که برم بیمارستان .باید ساعت 6 صبح اونجا می بودم .شب رو با استرس خوابیدم. صبح هم از ساعت 5 دیگه خوابم نبرد .5/30 صبح حاضر شدم و با بابایی و عزیز و البته داداشی که بیدارش کرده بودم تا ببرمش خونه عمه راهی شدیم .داداش رو به عمه سپردیم و رفتیم بیمارستان .توی بیمارستان تا ساعت10 توی اتاقی که گرفته بودیم منتظر نشستیم .هی در اتاق باز میشد ولی دکتر نبود .کسای دیگه که شامل پرستارها و دکترهای دیگه بودند میومدند و سوال میپرسیدند تا دلت بخواد.دیگه کلافه شده بودم که بالاخره ساعت 10/30 بود که یه پرستار اومد دنبالم .از مامانم خداحافظی کردم و با بابایی راهی اتاق عمل شدم آخه بابا جون هم میتونست پیشم باشه.خلاصه که شما ساعت 5 دقیقه به 11 متولد شدی و وقتی صدای قشنگت رو شنیدم و از دور صورت ماهت رو دیدم از شدت خوشحالی هم لرزیدم و هم گریه کردم.بعد بابا اومد پیشم و کنارم موند تا شما رو بهمون نشون بدن. وقتی پیشم اومدی صورت قشنگت رو چسبوندن به صورتم.داشتی گریه میکردی که این کار باعث شد که تا زمانی که کنارم باشی اروم بشی.وای که لحظه شیرینی بود که دوست نداشتم تموم بشه ولی چه میشد کرد باید میرفتی تا اقدامات لازم رو برای راحتیت انجام بدن.تا دیدار دوبارمون که توی اتاق بود خیلی برام طولانی گذشت ولی اومدی پیشم و دیگه فقط برای یه آزمایش کوچولو و بردن به حموم از کنارم رفتی ولی زود برگشتی و تا الان خداروشکر صحیح و سالم کنار مایی. من .بابایی و متین دادش گلت .خیلی خیلی خوشحالیم تو پیش ما هستی .دوستت دارم اندازه یه دنیا.
حالا بریم سراغ عکسای خوشگلت توی ادامه مطلب